جملات زیبا
مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانی ات...
درباره وبلاگ


من نه عاشق بودم، و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم بودم و یک حس غریب، که به صد عشق و هوس می ارزید، من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت، گر چه در حسرت گندم پوسید، من خودم بودم و هر پنجره ای، که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود، وخدا می داند، سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود، من نه عاشق بودم، و نه دلداده گیسوی بلند، و نه آلوده به افکار پلید، ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,• من به دنبال نگاهی بودم، که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید...
آخرین مطالب
نويسندگان
یک شنبه 1 / 7برچسب:, :: 9:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا


كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

یک شنبه 1 / 7برچسب:, :: 9:51 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

زندگی، فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود


تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

 

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست


فرصت بازی این پنجره را دریابیم


در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مه
ر نسیم

 

یک شنبه 1 / 7برچسب:, :: 9:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

شیشه ی عطر بهار لب دیوار بشکست

وهوا پر شد از بوی خدا

همه جا آیت اوست...

دیدنش آسان است

سخت است نبینی او را...!!!    .

 

 

 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 8:7 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

می نویسـم باران
تا که ازشــوق نوشتن هایم
نبــض بیدارِ گــل ســـرخ به پرواز آیـد
و قناری بال در بال هوا بگشاید
می نویسم از عشـــق
تا افق پر بکشد از نفـــس پنجره ها
می نویسم مهـــتاب
تا شب ازشوق وصالش به تمنای نگاه آسمان در آید
می نویسم ..
می نویسم .. با تو خواهم ماند تا لحظه پرواز ...

 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 8:6 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

عـشق یـعنی صبر و شـکیبایی، یعنی مهربانی؛ عشـق رنــگ حسد
و مـباهات به خود نمی گیرد، تکبر و غرور نمیشناسد، گستاخانه
عمل نمیکند، به سادگی خشمگین نمی شود، و اشتباهات را
بـدست فراموشی میسپارد. عشق از بدیـها رنج میبـرد و با حقیقت
شکوفـــا میشود. مامن امنی برای ماواست، با خود امید و اطمینان
را به ارمغان می آورد و تا ابد جاودان باقی میماند، عشق هیچ گاه
مغلوب نخواهد شد."

 

 

 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 8:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

 

 

تو اگر سخت مرا میگیری
, با خبر باش که پژمردن من آسان نیست
,چونکه باور دارم دلخوشیها کم نیست،
زندگی باید کرد


 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 8:3 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها،

ناخوداگاه لبخندی روی لبانت می نشاند...

دوست دارم این لبخندهای گاه و بیگاه

و این بعضی ها را..

 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 7:47 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

 

زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی حس جاری شدن است

... ... زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگر آغاز حیات

تا به جایی که خدا می داند...


 

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 7:45 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

دریا باشی یا گودالی کوچک از اب… فرقی نمیکند!!


زلال که باشی اسمان در تو پیدا می شود…

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 7:44 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

خوشبختي دروني است نه بيروني، و از اين رو به آن چه هستيم
بستگي دارد ، نه آنچه داريم......

هر انساني لبخندي از خداوند است ، تبريک به تو که زيباترين لبخند
خداوندي....

واسه باور کردن این دو جمله دنبال دلیل نباش..... تو خودت
بزرگترین دلیلی

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 7:42 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

خدایا..!!
..
کاش اعتراف کنی..

جهنمی در کار نيست..

برای ما....

همين روزهای برزخی زمينی کافيست

جمعه 30 / 6برچسب:, :: 7:40 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است ...؛

چرا که فراموش کرده بعد از بازی، سپید و سیاه، شــــاه و
ســـرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند .........

 

پنج شنبه 29 / 6برچسب:, :: 6:46 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

ديگر برای داشتنش

سماجت نميکنم

پرنده ای که مال من نيست

صد تا قفس هم برايش بسازم

باز هم ميرود!

پنج شنبه 29 / 6برچسب:, :: 6:27 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

نگــــران نباش مـن آنقـدر امــروز و فــرداهـای نیامــدن را دیــده ام کــه دیــگر هیــچ
وعـده ی بـی سرانجامـی خواب و خیـال آرزویـم را آشـفته نمـی کند!
حالا یــاد گرفته ام کــه فراموشــی دوای درد همــه ی نیامـدن هـا و نداشـتن ها و
نخـواستن هـاست. ......
یـاد گرفتـه ام که از هـیچ لبخـندی خیـال دوست داشـتن بــه سرم نزنــد ....
... ... یــاد گرفتــه ام کــه بشنوم: تـا فـردا ...
و بــه روی خـودم نیــاورم کـه فرداهـا هیچ
وقـت نمـی آیـد....!

 

 

پنج شنبه 22 / 6برچسب:, :: 9:27 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا


به خاطر یافتن مقصر ، زندگی ات را تلخ و سیاه نکن.

بگذار آن چه در پایان یک عشق به جای میماند

خاطرات خوش باشد با من آشتی کن تا دنیا با من آشتی کند . . .
 

پنج شنبه 22 / 6برچسب:, :: 8:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

لحظه هایی هست که بی هیچ دلیلی

حال خوشی نداری...


نه خودت میفهمی دردت چیست...

                                نه دیگری

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:49 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست....
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند....
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم...

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:29 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

یکی می پرسد : اندوه تو از چیست ؟

سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟

برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد ونیست ...

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:19 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

 


موفقیت در خفا تو را در آغوش میکشد......

اما............



شکست کشیده اش را در جمع نثارت میکند...
 

 

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:11 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

 

جز تو کسی نیامده آقا، سر قرار

انگار بی تو نیست کسی، غرق انتظار

این جمعه هم گذشت و تو مثل همیشه باز

در انتظار خویش نشستی به انتظار

 

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

قوی ترین مرد جهان هم که باشی...

وقت هایی هست ... که دستی باید لمس ات کند...

مستقل ترین مرد جهان هم که باشی...

وقت هایی هست... که دلت پر میزند برای کسی که برسد

و بخواهد... که آرام رانندگی کنی ...

و شام ات را نخورده روی میز نگذاری

و بروی... مسافرترین مرد دنیا هم ... دست خطی می خواهد که

بنویسد برایش... " زود برگرد "... طاقت دوری ات را ندارم...

اصلا مرد وزن نمیشناسد دلتنگی!


 

 

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 9:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا
خبر این است که من نیز کمی بد شده ام
 
اعتراف اینکه : در این شیوه سرآمد شده ام
 
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
 
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
 
عشق برخواست که شاعرتر از آنم بکند
 
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
 
شعر و عشق این سو و آن سوی صراط اند که من
 چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
 
مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام


(استاد بهمنی)

 

 

 

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 8:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا
زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

                        قدر این خاطره را دریابم...

 

 

 

سه شنبه 20 / 6برچسب:, :: 8:19 بعد از ظهر ::  نويسنده : شکیبا

گاه دلتنگ میشوم


دلتنگترازهمه دلتنگی ها


گوشه ای مینشینم وحسرت هارا میشمارم


وباختن هاوصدای شکستن را

نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش رانشنیدم


                وبه کدام دلتنگی خندیدم


                                                        که چنین دلتنگم

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 1078
بازدید ماه : 1126
بازدید کل : 29608
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


.

تعبیر خواب آنلاین